Saturday, September 2, 2017

برایش لالایی بخوانید و کاکل مویش را ببوئید .هوشنگ اسدیان (پگاه).

برایش لالایی بخوانید و کاکل مویش را ببوئید - هوشنگ اسدیان (پگاه) " برایش لالایی بخوانید و کاکل مویش را ببوئید " هوشنگ اسدیان (پگاه) خاطرۀ نگاشته شده بر مبنای واقعیت است و لحظاتی ستُرگ و فراموش نا شدنی از رزم دلاورانۀ مجاهد خلق حمید رضا معصومی ، در شهرکوچک اُشترینان که از توابع بروجرد می باشد؛ از زبان شاهد عینی نقل شده، و در یاد و سینۀ مردمِ رنج کشیدۀ آن دیار برای همیشه ثبت شده است. هوا گرم و کلافه کنندۀ بود. در یکی از روزهای تابستان سال 1367 از ده بالا به طرف محلۀ پایین تری از شهر کوچک اُشترینان در حرکت بودم و با رویاهای از شکل افتادۀ خودم سر گرم بودم. از چنگ بیکاری و نامرادی های روزگار، پُر از دلهره بودم. کسی نبود گهوارۀ تنهایی ام را بجنباند تا شاید از این همه انبوه رنج که احاطه ام کرده است؛ به خوابی عمیق رفته، شاید در خواب؛ رویایی دل نشین، من را در آغوش گیرد. در این جدالِ نا مرادی ها و رویاهای مراد بودم که: ناگهان آوایی هراسناک با گفتنِ نامم؛ صدایم کرد. به طرف صدا از سمت چپم برگشتم وخوف تمام وجودم را در بر گرفت. مردی با اندامی لاغر و تکیده وانبوهی از موها و ریشهای بلند و پریشان ولی مصمم و جسور و استوارگفت: ع ؛کمکم کن. ابتدا گیج و مبهوت بودم و نفسم با ترس در هم آمیخته شده بود. شکلش در خیالم نمی گنجید. این انسان ژنده پوش و هراسناک با مو های پریشان و ژولیده کیست که من را می شناسد و در خواست کمک می کند؟ اِنگاری ژان وال ژان است که از زندان باستیل گریخته باشد و راه گُم کرده است. ولی من را چگونه می شناسد؟ دوباره با اسم صدایم کرد ودرخواست کمک نمود و گفت: که من را از اینجا ببرو دور کن. اِنگاری پلنگی که از قفس گریخته باشد و در کوچه ای بن بست گرفتار شده به دیوار و به آسمان چنگ می انداخت. هنوز خودم را پیدا نکرده بودم و به کُلی گیج و مبهوت بودم، ترس سراسر وجودم را فرا گرفته بود و مستاصل شده بودم و این انسان ژنده پوش با گیسوی پریشان، هم چنان شیر می غرید و من را صدا می کرد. ناگهان گفت ع من حمید رضا معصومی هستم و از زندان واز دست پاسداران دژخیم فرار کرده ام، کمک کن از اینجا بروم راه را گُم کرده ام. تمام دنیا بر سرم آوار گشت؛ دست و پایم به لرزه افتاد و دلم مالش رفت وپاهایم قدرت حرکت نداشت؛ تازه صورت سفید و چون ماهش را دیدم و با معرفی خودش آن را به خاطر آوردم. گرمای نفس گیر تابستان واین ترس و صحنۀ تراژیک روزگارم را زیر و زبَر کرده بود و چون کلافی ، سر در گُمم کرده بود. کاملا شوکه شده بودم و داشتم کم کم بی حال می شدم، در همین چند لحظۀ کوتاه همه چیز در برابر دیده گانم گذر کرد.به هیچ وجه یارای حرکت نداشتم و قلبم شرحه شرحه می شد، که ناگهان دو پاسدار سر رسیدند یکی از بالای پُشت بام و دیگری ازسر کوچه که حمید در بن بست آن گرفتار آمده بود.پاسداردر بالای بام به زانو نشسته بود و فریاد ایست میداد و آن پاسدار دیگری، با اسلحه در دست به طرف حمید در حرکت بود تا ایشان را دستگیر کند. حمید که در انتهای کوچۀ بن بست گرفتار آمده بود و چون شیر می غرید؛ یک راه بیشتر نداشت یا به استقبال مرگ برود و یا تسلیم شود. اما مگر کسی که سالیان سال در زندانهای مخوف رژیم خمینی جلاد؛ شکنجه شده بود و مقاومتی به سان کوه کرده بود؛ می توانست تسلیم شود...... حمید؛ لحظاتی آن چهرۀ آشفته و هراسانش آرام گشت و انگاری نیروی فوق طبیعی پیدا نمود. زیبایی و مصمم بودن چهره اش را با یک نگاه دیدم، دندان خشم بر جگر خسته اش نهاد و از زمین یک قلوه سنگی که پُر دستانش بود را برداشت و ناگهان با گفتن مرگ بر خمینی آنچنان حمله ای برق آسا به پاسدار دژخیم نمود که گویا پلنگی در یک چشم بر هم زدن شکارش را مغلوب کند، آنچنان با آن قلوه سنگ بر فرق کلۀ پوکِ پاسدار کوبید؛ که در جا پاسدار غرق در خون نقش بر زمین شد و حمید که چون شیر می غرید و در صدد برداشتن سلاح پاسدار بود؛ به یک باره آن پاسدار دیگری که از بالای بام نتوانسته بود شلیک کند خود را به حمید رسانده و از پشت با زدن ضربه ای محکم با قنداقِ تفنگ به سر حمید، او را به زمین انداخت و در همین حال بود که من دیگر بی هوش شده بودم و هنگامی چشم باز نمو دم که ، حمید آنجا نبود و فقط در دو قسمت از کوچه پُر از خون بود. داستان را که بعدا پیگیری کردم ، از این قرار بود که حمید در زندان و تحت شنکنجه های چندین ساله مقاومتی حیرت انگیز در زندان خرم آباد از خود نشان داده بود و نیروهای امنیتی از ایشان محل اختفای اسلحه می خواستند و حمید هم بعد از مدتهای طولانی این طرح به سرش راه یافته بود که با این ترفند مثلا داشتن اسلحه و نشان دادن آن بتواند نقشۀ فرار خود را عملی کند. پاسداران را به محل زندگی خود در شهر کوچک اُشترینان می آورد وبه خانۀ خود می کشاند. یک پاسدار به بالای بامِ خانه می رود یکی در ماشین می ایستد و دیگری همراه حمید می شود. از آن جایی که خانۀ حمید یک درب ورودی و یک در کوچک خروجی از پشت داشته در یک فرصت مغتنم از درب پشتی فرار کرده و درب را می بندند. از آنجایی که حمید عجله دارد و فرصت کم با توجه به اینکه سالیان طولانی هم در زندان بوده، راههای کوچه را خوب در ذهن نداشته است و هم زمان با بدنی ضعیف و شکنجه شده توان فرار کردن هم کم داشته است، همه دست به دست هم می دهند وآن را گرفتار کوچۀ بن بست می کند تا اینکه یکی از پاسداران خود را به او می رساند و حمید هم با نبردی دلاورانه ، نفسش با نفس تمام سربداران در هم آمیخته می شود؛ آویزان بین مرگ و زندگی با اندامی زیبا و لاغر، سوار بر مرکب عشق شایستگی مجاهدت و مجاهد بودنش را به صحنه می آورد و مرگ با افتخار را به زندگی ننگین ترجیح می دهد و دیگر بار به مصاف سرنوشت می رود. حمید دلاور که کارمند شهرداری همان اُشترینان بود از شهرت و نامی نیک و حامی خلق بر خوردار بود. حمید رضا معصومی، منقلی از آتش عشق به خلق بر سرش ریخته بود؛ سرخِ سرخ. درون خون گرمش دریایی از احساس و عاطفه موج می زد، و باغی بود پُر از درختان و مرغانی خیالی، در حرفایش به سروها و صنوبر ها درس بلندی و غرور می داد و برای روزهای بی خورشید و شبهای بی ماه غمگساری می کرد؛ حمید در تابستان همان شهریور سال 1367 توسط فرمان خمینی جلاد به همراه بیش از 30 هزار گُل سرخ ، سر بدار شد. ماردانِ داغدار و زجر کشیدۀ شهر و آبادی و پدران کار و زحمت و درد، برای حمید لالایی خواندند و رفتار دلنشین و رزم دلاورانه اش را به زیبایی حیرت انگیزی غزلسرایی کردند. گهواره اش را بجنبانید، برایش لالایی بخوانید و کاکل مویش را ببوئید. هوشنگ اسدیان (پگاه) 9شهریور 1396

No comments:

Post a Comment