Saturday, May 26, 2018

مست بوی تو ..... فتح الله کیاییها.

 
مست بوی تو
فتح الله کیاییها
 
خورشید با عجله از کنار پنج گذشت
قهوه سرد شد و مادر
طلوع حادثه را
انتظار کشید.
خواهر گفت:
پرچین باغ چه کوتاه است
باید گیلاسی به گوش بیاویزیم
قهوه تلخ بود و اوقات من
هم
ساعت را خورشید طی کرده بود
بی آن که دغدغه ای داشته باشد.
خواهر گفت:
عطری به خود بزن
هنگام دیدن اوست.
اما من مست بوی تو بودم
که عرق می ریخت از سر و کولت
و ثانیه شمار لحظه هایت
گرسنگی بود و وحشت
کرایه ی خانه.
خواهر گفت:
عطری به خود بزن
و برادر
غرق  بوی باروت بود
که می بارید.
خورشید بی دغدغه
از پنج عصر گذشت
و نماز انتظار مادر
بر چار چوبه ی ایمان
خشکید.
قهوه ام تلخ بود و
اوقاتم تلخ تر.
 

No comments:

Post a Comment