سالهاست ،
نزدودی ز رخ آینه هیچ گرد و غباری
که ندانی تو که ای
سالهاست ،
ننمودی تو به اندیشۀ خود نیم نگاهی
که ندانی تو چه ای
رو به خورشید تو حتی نگشودی دری ، پنجره ای
که ندانی کجایی ، به چه حالی
و در این عصر تباهی
بی هدف بر سرِ یک برزنِ واهی
سوی یک تکۀ نانی که به جا مانده ز یک گند دهانی ، چشم به راهی چو گدایی
بس کن این رسم
از این درد بپرهیز
گر که حس کرده که انسان شده ای
راست کن قامت و جانانه بپاخیز !
تا بدانی که کجایی
تا بدانی که تو آن بندۀ مفلوک گنهکار نه ای
بلکه خدایی .
امیر کارگر
24 مه 2018
سالهاست ،ننمودی تو به اندیشۀ خود نیم نگاهی
که ندانی تو چه ای
رو به خورشید تو حتی نگشودی دری ، پنجره ای
که ندانی کجایی ، به چه حالی
و در این عصر تباهی
بی هدف بر سرِ یک برزنِ واهی
سوی یک تکۀ نانی که به جا مانده ز یک گند دهانی ، چشم به راهی چو گدایی
بس کن این رسم
از این درد بپرهیز
گر که حس کرده که انسان شده ای
راست کن قامت و جانانه بپاخیز !
تا بدانی که کجایی
تا بدانی که تو آن بندۀ مفلوک گنهکار نه ای
بلکه خدایی .
امیر کارگر
24 مه 2018
نزدودی ز رخ آینه هیچ گرد و غباری
که ندانی تو که ای
سالهاست ،
ننمودی تو به اندیشۀ خود نیم نگاهی
که ندانی تو چه ای
رو به خورشید تو حتی نگشودی دری ، پنجره ای
که ندانی کجایی ، به چه حالی
و در این عصر تباهی
بی هدف بر سرِ یک برزنِ واهی
سوی یک تکۀ نانی که به جا مانده ز یک گند دهانی ، چشم به راهی چو گدایی
بس کن این رسم
از این درد بپرهیز
گر که حس کرده که انسان شده ای
راست کن قامت و جانانه بپاخیز !
تا بدانی که کجایی
تا بدانی که تو آن بندۀ مفلوک گنهکار نه ای
بلکه خدایی .
امیر کارگر
24 مه 2018
ننمودی تو به اندیشۀ خود نیم نگاهی
که ندانی تو چه ای
رو به خورشید تو حتی نگشودی دری ، پنجره ای
که ندانی کجایی ، به چه حالی
و در این عصر تباهی
بی هدف بر سرِ یک برزنِ واهی
سوی یک تکۀ نانی که به جا مانده ز یک گند دهانی ، چشم به راهی چو گدایی
بس کن این رسم
از این درد بپرهیز
گر که حس کرده که انسان شده ای
راست کن قامت و جانانه بپاخیز !
تا بدانی که کجایی
تا بدانی که تو آن بندۀ مفلوک گنهکار نه ای
بلکه خدایی .
امیر کارگر
24 مه 2018
No comments:
Post a Comment