Tuesday, June 19, 2018

سي و يکم خرداد ماه، در سالگرد تيرباران سعيد سلطانپور.

سي و يکم خرداد ماه، در سالگرد تيرباران سعيد سلطانپور
«. . . سعيد خانه‌اي در شهرآرا خريده بود که به‌قول خودش بتواند با همۀ رفقاي بي‌خانمانش در آنجا زندگي کند. شهرآرا سال 59، بياباني بيش نبود با چند خانه که به‌تازگي ساخته شده بودند و خانه‌هايي که در دست ساخت بودند.
آفتاب فروردين‌ماه گرمايش را به‌روي شهر پاشيده بود که به شهرآرا رسيديم. خيابان برخلاف روزهاي قبل پر از ماشين بود. ما ناراحت و پريشان از ديرکرد خود، ماشين‌مان را در چند متري خانه پارک کرديم.
به چهره‌هاي نا آشنا که لبخندشان زياد صميمي نبود برخورديم. اطراف خانه بوي رفاقت نمي‌داد. . . «قزل» به‌ديدارمان شتافت و توضيح داد که: »حدود ظهر دو نفر پاسدار آمده بودند سعيد را دو ساعتي براي سوال و جواب ببرند. . . ولي من راهشان ندادم و در را بستم.» فکر کرديم که حتما چيز مهمي نبود.
مجددا عده ديگري مسلح آمدند و هر ساعت هم بر تعدادشان افزوده مي‌شد. ما فکر مي‌کرديم اين نا آشنايان که چندان تلاشي هم در پنهان کردن اسلحه‌شان ندارند ياران تشکيلاتي سعيد هستند. . . پاسداران در حياط و زيرزمين و حتي خانۀ همسايه اتراق کرده بودند. . . مهرداد (پاکزاد) را ديدم که خودش را به‌ما رساند و مي‌خواست بداند چرا رفقاي تشکيلاتي سعيد مسلح هستند. در حالي‌که مي‌گريستم، گفتم: «اينها پاسدار هستند.»
مرا نه توان توضيح بود و نه مجال آن. مهرداد دوباره به‌ميان جمع رفت. زمزمه‌هاي توام با شوخي جاي خود را به نگاه‌هاي پر از ترديد داد که بين ما رد و بدل مي‌شد. به يکباره مهرداد خودش را به‌ما رساند و گفت: «اينها ليستي در دست دارند که اسم من هم جزو آنها است. گفتم: «او و همه کساني که نامشان جزو ليست است سعي کنند جشن را ترک کنند.» ولي مهرداد گفت که: «دير شده، حالا اگر کسي مهماني راترک کند، شک مي‌کنند. . .»
گروه موسيقي که به‌دعوت خانواده سعيد به‌جشن آمده بودند، مي‌نواختند و عده‌اي هم مي‌رقصيدند. حتي خود سعيد به‌همراه آنان مي‌رقصيد تا شايد رفاقت و شادي را به‌فضاي سنگين جمع بازگرداند. پاسدارها موافقت کرده بودند که تا پايان مراسم مزاحمتي ايجاد نکنند و پس از آن فقط دو ساعت سعيد را براي سوال و جواب مي‌برند و خودشان هم او را برمي‌گردانند. . .
لحظۀ موعود فرا رسيد. آنها از سعيد خواستند به جمع بگويد که آرامش خود را حفظ کنند و او زود برمي‌گردد. آن‌زمان که دژخيمان مي‌خواستند سعيد را سوار ماشين کنند. . . همهمه‌اي در گرفت به همراه شليک تير هوايي. . .
اگر اشتباه نکنم، سعيد دوبار ملاقات داشت و هر بار مادر را به اين اميد روانه خانه کرده بود که به‌زودي آزاد خواهد شد.
فصل بهار را طاقت آن نبود که شاهد خاموشي فريادي باشد که از گلوگاه شاعري آزاده و مبارز برمي‌خاست. با شتاب بار اين غم را که به سنگيني کوه‌ها بود به تابستان سپرد. در سپيده دمان تيرماه گلوله‌هاي جهل و ناداني، فرياد شادي برآوردند و قلب شاعري را نشانه رفتند که به عشق و آزادي محرومان مي‌طپيد.
و اما خورشيد را که در روز خاکسپاري ياراي ماندن نبود، جاي خود را به ماه سپرد تا ديدگان پرحسرت ما را بدرقه شاعري کند که غزل‌خوان چکاوک‌ها بود.
مراسم يادبود سعيد در همان خانه‌اي که پناهگاه همه ياران او بود برگزار گرديد. . .
گذشت سال‌ها، نه خاطره دردناک آن‌روز را از ياد مي‌برد و نه نام پر افتخار سعيد را.
آنچه جاودانه است، حقيقتي است که سرانجام همانند خورشيد از پس ابرها نمايان مي‌گردد. . .»
[روايتي ديگر از دستگيري شاعر مبارز، به نقل از «سرور علي‌محمدي»، برگرفته از ماهنامۀ آرش چاپ فرانسه، شماره 84.]

No comments:

Post a Comment